بدرود

دیگه نخواهم نوشت. به دو دلیل؛ این جا، این وبلاگ یعنی یاد و خاطره ی همسر سابقم. صحیح نیست وقتی اون آدم زندگی و شاید همسر خودشو داره من بیام و این جا بنویسم. راه من هم جدا شده البته .... دوم این که، ظاهرا این جا شده محل فریاد دردهام این در حالیه که زندگی هم بالا رو داره و هم پایین و من حالم خوبه.

🙂

یکی از مهم ترین عواملی که مدام باعث می شه بیوفتم اینه که خودمم و خودم! باید کارای واجب یک زیست ساده رو خودم انجام بدم. باید حواسم به خرید باشه. غذا درست کنم. سر کار برم. اشغال بذارم سر کوچه. قبضا رو پرداخت کنم. اگر لازمه دکتر برم. پول جعفری رو براش طلا بگیرم.خونه رو تمیز کنم. ظرفا رو بشورم. لباسامو اتو کنم. مرتب باشم همیشه. ورزش کنم. حواسم به اطرافیانم باشه در حد خودم. تولدا رو توجه کنم. حواسم به خواهرزاده هام باشه و این جور چیزا. همین بایدی ها حالمو بهم نی زنن دیگه و خودشون باعث می شن مدام بیوفتم. حالا فکر کن دلت یکی دو تا کار رو هم جهت تغییر این زندگیت بخواد که انجام بدی. مثلا شغلتو عوض کنی و.... آقاجان هیچ حالی نمی مونه برای ادم در این تنهایی و تک بودن.

نمی رم پارک. دلم بی دغدغگی می خواد🤦🏻‍♀️

خسته ام اندازه ی تمام ظرفیت و تحملم.

خسته ام. حتی حال ندارم بعد از کار برم پارک راه برم. ولی باید خودمو جمع کنم و ۱۲ برم.

در پناه تو

کنار پنجرست صندلیم تو شرکت. الان که بارون میاد و پنجره رو هم باز گذاشتم به این فکر می کنم که زودتر دوازده شه و برم خونه و تو رختخوابم پناه بگیرم. حال جسم و روحم آشفتست.

پنجشنبه و جمعمو دو نفر دزدیدن ازم. الان خسته ام و شرکتم. فردا هم که صبح باید طراحی یاد بدم و باز شنبه هم مال خودم نیست. خسته ام. یک کم تب هم دارم.

پنجشنبه و جمعمو دو نفر دزدیدن ازم. الان خسته ام و شرکتم. فردا هم که صبح باید طراحی یاد بدم و باز شنبه هم مال خودم نیست. خسته ام. یک کم تب هم دارم.

علی رغم این که دیروز سعی کردم برای خودم مفید باشم، امروز داغون بودم. ساعت دو یک دفعه اون حالتای قدیمی پنیک بهم دست داد و زار زدم. به هر حال بابت این که باید می رفتم شرکت و این که اسمش پنیکه و اگر سعی تو کنترلش نمی کردم بی چاره بودم خود درمانده و وحشت زدمو جمع کردم. فقط خودم رو بغل کردم و رفتم زیر لحاف.

یعنی این داستان جعفری سر دراز داره. وقتی وحشت زده و ناایمنم، مضطرب که می شم کارایی که کردم هم باعث نمی شه یاد جدایی نیوفتم. در واقع دودمان روانمو اون اتفاق داده باد و اینه که ...

علی رغم این که دیروز سعی کردم برای خودم مفید باشم، امروز داغون بودم. ساعت دو یک دفعه اون حالتای قدیمی پنیک بهم دست داد و زار زدم. به هر حال بابت این که باید می رفتم شرکت و این که اسمش پنیکه و اگر سعی تو کنترلش نمی کردم بی چاره بودم خود درمانده و وحشت زدمو جمع کردم. فقط خودم رو بغل کردم و رفتم زیر لحاف.

یعنی این داستان جعفری سر دراز داره. وقتی وحشت زده و ناایمنم، مضطرب که می شم کارایی که کردم هم باعث نمی شه یاد جدایی نیوفتم. در واقع دودمان روانمو اون اتفاق داده باد و اینه که ...

بی زحمت یک تغییر شغلی دلگرم کننده و کارآمد!

این جا؛سر کار!

بی زحمت یک تغییر شغلی دلگرم کننده و کارآمد!

این جا؛سر کار!

من واقعا کار خاصی _جز بخش کار درونی _ نمی کنم. ولی این قدر روزهام در بدو بدو و انجام ندادن ها می گذره که هر دو هفته یک بار میوفتم. سنگین و پرخور می شم و هم دلم خوابیدن,استراحت و مراقبت می خواد.

یادمه آخرین بار که دلم مراقبت می خواست قبل جداییم بود. چند ماه قبلش رفتم خونه ی خواهرم و واقعا در حد امکان ولو شدم. این قدر اتفاقات بعدش شوکه کننده بود که الانم که به مراقبت و تن آسایی به این شیوه، فکر می کنم، می ترسم🙂.

در یک مسیر یادگیری هستم که توش افتادم. سعیمو می کنم به لحاظ فکری خودم رو تو چارچوبش نگه دارم.

هم چنان از دیدن ناهماهنگی تو برخوردها و موقعیت ها، عصبانی می شم. مثل دیروز که راننده اسنپ بهم گفت شالم افتاده و می خواستم ریز ریزش کنم. دوست دارم این مسئله رو که ما برابر نیستیم گاهی بکوبم تو کله ی ادمای کم فهم. شرایط نابرابر عصبانیم می کنن. ادمای بی خانوادی، بی سواد، بی فکر و ...، بگذریم!

نمی دونم چرا حالا که شدید دارم رو خودم کار می کنم امروز که بنا به دلایلی حرف جعفری رو زدم باز تپش قلب داشتم و حالم بد شد. قشنگ، جعفری بخشی از منه که با وجود این که از تنه قطع شده باز هم نبض داره محل جدا شدنش و دردش می پیچیده و می پیچه تو حافظمو من می مونم مجدد با بهت و حیرت سر جام، تنهای تنها.

امیدوارم حالش خوب باشه.

به طرز احمقانه ای امروز از جعفر عصبانی بودم. صبح وقتی به نیاز گفتم که اون اوایل که جعفری فهمید حالم بده گفت با توکا _سگ مامان_ بازی کنم یک دفعه کلی عصبانی شدم از پرت بودن این آدم که توو چه دنیایی مگه سیر می کرد که این حرف کودکانه رو زد؟ و بعد که میومدم شرکت ، تو اسنپ متوجه شدم دارم با عصبانیت به جعفری فکر می کنم که چقدر داد دارم!

اصولا وقتی آدم در جای درست خودش قرار نمی گیره عصبانیه!

باز من خیلی ناراحتم.

...