من واقعا کار خاصی _جز بخش کار درونی _ نمی کنم. ولی این قدر روزهام در بدو بدو و انجام ندادن ها می گذره که هر دو هفته یک بار میوفتم. سنگین و پرخور می شم و هم دلم خوابیدن,استراحت و مراقبت می خواد.
یادمه آخرین بار که دلم مراقبت می خواست قبل جداییم بود. چند ماه قبلش رفتم خونه ی خواهرم و واقعا در حد امکان ولو شدم. این قدر اتفاقات بعدش شوکه کننده بود که الانم که به مراقبت و تن آسایی به این شیوه، فکر می کنم، می ترسم🙂.
در یک مسیر یادگیری هستم که توش افتادم. سعیمو می کنم به لحاظ فکری خودم رو تو چارچوبش نگه دارم.
هم چنان از دیدن ناهماهنگی تو برخوردها و موقعیت ها، عصبانی می شم. مثل دیروز که راننده اسنپ بهم گفت شالم افتاده و می خواستم ریز ریزش کنم. دوست دارم این مسئله رو که ما برابر نیستیم گاهی بکوبم تو کله ی ادمای کم فهم. شرایط نابرابر عصبانیم می کنن. ادمای بی خانوادی، بی سواد، بی فکر و ...، بگذریم!