امشب باز تو شرکت می خواستم بزنم زیر گریه. امروز از ظهر تا سه بعد از ظهر خوابیدم بابت حس جذاب افسرگی و مرگ. یادمه یک لحظه بیدار شدم همون موقع ها و دهنم رو باز کردم و بدترین جیغ ممکن رو زدم و حواسم بود که صدام درنیاد. چه بدبختی شدم من. هیچ غلطی از دستم برنمیاد بابت حالم.

بیا که این شب سیاه خیمه زده به روی ماه

واقعا کاش می شد که یک نفر رو برای گرفتن جونم پیدا می کردم.نمی دونم چه غلطی کنم و چطوری خودمو جمع کنم🤦🏼‍♀️

دوست دارم باز مثل شنبه بشینم و زار بزنم و بعدش از خستگی خوابم ببره ولی جاش همین جوری دراز کشیدم و بغضمو قورت می دم.

متاسفانه قرص های افسردگی فقط حال ظاهری رو تبدیل به بوتاکس فریز در شکل ظاهرا بی درد می کنه. و من فعلا هیچ کاری از دستم برنمیاد. باز الانه که بترکم...

از خوبی برام بگو؛ اون چیزی که موندگاره.

می دونی؟ این قدر تنهایی و درد داشتم تو این دو سه سال، که اگر آدمی رو ساده و واقعی می بینم تعجب می کنم. کلا یادم رفته که ادم ها می تونن واقعی باشن. سرِ این حس و تفکرم هم خوب قطعا برمی گرده به جعفر. دیگه کاریه که شده و نمی شه این آدم رو ملامتش کرد. ولی وقتی از دردهام گریه می کردم و این جا می نوشتم که جعفری باورام رو بهم ریخت، چرند نمی گفتم. یکیشون اشاره به همین بود.

سادگی، اصالت و وفادار بودن چیزای سختی نیستن. گاهی که مثل جرقه ای، در لحظاتیم ، استمرارش رو در افرادی می‌بینم یادم میوفته که واقعا زندگی همینه. عشق هست. آدمِ درست هست و... تا نزدم زیر گریه برم!

افسردگی بر ترس و درماندگی غلبه کرده. باز حسای دیگه حتی اگر کاملا فلجم کنن باز یک تکونی ممکنه بخورم ولی ظاهرا غلبه ی افسردگی به ترس، اضطراب، تنهایی و غصه هام، بدترین نتیجه رو داره.

یک ساعت بیشتره از سر کار برگشتم و همین جوری رو صندلی اداری تو آشپزخونه نشستم و الکی گوشیمو بالا پایین می کنم. هر آن امکان انفجار گریه به خصوص با فکر کردن به شیرینی و امام حسین و همکارم، می ره. معلومه که فکر نمی کنم. جاش هی بغضمو به این رخوتی که دارم قورت می دم. حس بد پخش شدن خیسی به ریملای مژه های بالا و پایینم هم باعث می شه بیشتر متوجه ی این بغض باشم.

هنوز دارم این جا می نویسم. ابلهانه این جا دارم می نویسم. دوست دارم یادم بره این وبلاگ هست. دوست دارم طبق معمول بمیرم که خوب نمی شه.

الان یادم افتاد که دبستانی بودم وقتی ازم می پرسیدن چی دوست داری می گفتم بمیرم! واقعا که!

بعضیا چقدر قشنگن! شاید اگر این همکار بسیار گیجم تو شرکت شیرینی برام نمی اورد متوجه نمی شدم تولد امام حسینه. خوب من تایم خاصی می رم شرکت و اصلا کاری به بقیه ندارم. این بود که کار این دوست بی ربط، در نهایت سادگی باعث شد غصه بخورم!

امروز تولد امام حسین بوده...

...

هر سه ساعت یک بار از دیشب، از درد دارم ژلوفن می خورم. دلم چایی نبات و دست گرمت رو می خواست; در یک دنیای دیگه

الان دلم چایی نبات و یک زندگی بی دغدغه رو می خواد. و فکر می کنم به این که منِ پر از عشق کی به زندگی برمی گرده.

خودمو بغل می کنم. غم ها مو می بوسم. بالاخره نور روزم می بینم.

...

اندازه دو تا تاول چشمام باد کرد از گریه و رو ریپیت حکایت سیاوش قمیشی همین جور برامون خوند.سیگار مسخره ی قهومو خاموش می کنم و می گم "فیروزه درست می شه".

شب به خیر جعفری

مرگ مگر اثر کند

روی تخت چوپیه نشستم و ولو هستم. تصور می کنم خون که از رگم بره چه حس خواب آلودگی و رها شدگی می تونه داشته باشه.

فقط به مامان و حجم غصه هاش تو زندگیه که فکر می کنم، نمی ذاره غلطی کنم. مامانی که حتی دلشو نداشتم تو این مدت یک بار از ت با طلاقمون بگم.

چشمامو رو زمین بستم و تو ذهنم دادایی که باید سر تو می کشیدم رو فریاد می زنم. حالم از خودم گرفتست که با ادم بی وجود بی عاطفیی مثل تو بودم

اوضاع بحرانی شده. از رختخواب نمی تونم بلند شم و دوازده یک بلند می شم. دلم نمی خواد تکون بخورم. هر اشغالی رو هم دارم می خورم.

حال بهم زنه.

تا جایی که بتونم برای نوشتن، نخواهم امد.

*این سیگار گیگیل رو یکی از همکارا گرفت برام. شب باز بعد کار برهم تو ظلمات پارک پلیس راه برم به جای گریه.

خسته ام.

مرگ می خوام.

دیگه به روش های مردن هم فکر نمی کنم. این قدر که بی رمق و پر از رخوت شدم.

چقدر مهربونی قشنگه! قشنگ دل آدم ، با دیدن مهربونی، تو این روزا می لرزه.

مهربون بودن سخت نیست.

امروز هم دستم درد نکنه ۱۱.۳۰ بلند شدم. دیشب که خوابم نمی برد کلیپ های فیس بوک که کمک می کنه خوابم ببره پلی می کردم. وسطشون خوابم می برد و باز بیدار می شدم.

آیا ایده ی خوبیه گربه بیارم؟

از تنهایی منو به انگیزه پیدا کردن در دراز مدت سوق می ده؟

نمی دونم...

ابله های کودن احمق

خدایا؟ خسته ام. به شدت معلومه باید کار جدید پیدا کنم و بعد این جا رو نرم ولی هیچ غلطی نمی کنم بس که نا ندارم. اه، گندشو درآوردم. پس فردا هم عیده و واقعا دلم نمی خواد حالم تو تنهایی هام این همه گرفته باشه. تو یک کم ضرب بگیری من خودم می رقصما.😒

اه که همه ی غلطا رو خودم باید تنهایی کنم. فعلا هم که تنهایی هیچ غلطی نمی تونم کنم. یک عالمه خشم و حس تحقیر هم درم تلنبار شده. دوست دارم سر دو سه تا ابله احمق کودن داد بزنم.

الان نیم ساعته از کار رسیدم استدیو. اول که پنج دقیقه تو حیاط نشستم. بعدشم تا الان با لباس بیرون رو اون صندلی دو نفره چوبی قراضهه تو هال نشستم. جعفری؟ خاک بر سرت. خاک سر من. خاک بر سر همه ی ابله های کودن احمق!

خزعبلات سر ظهری

مدام دارم دیر می خوابم و صبحا نمی تونم بلند شم. حالم داره از این وضعیت بهم می خوره.

باید دست کم کار مفید انجام بدم حسم بهتر باشه... الان ظاهرا خیلی ادم امیدواریم که این جوری دارم حرف می زنم! لبخند می زنم!

خیلی حال بهم زنه آدم لنگ ظهر بلند شه.

*جعفری قشنگم، من برای تو نمی نویسم. تو آدم یک دنیای دیگه ای هستی که دلیل نداره حتی به صورت فکری بخوام در دنیات دخل و تصرفی داشته باشم اگر این جا برات می نویسم، برای اون آدمیه که من می شناختم و دیگه وجود خارجی نداره. برای دلتنگی خودمه. این وبلاگ چیزیه که به هر حال بین من و تو بوده🙂 گریم گرفت🤦🏼‍♀️ به هر حال، اگر یادت کنم به این صورته که چشمامو می بندم و برات نیکی می خوام و ...

...

گاهی خیلی خسته ام ولی خوابم نمی بره. بسیار هوشیارم و این هوشیار بودن، گند می زنه به تمام فعالیت‌های مثبت روزم.

کاش روزی که در راه طلوعه،توش یک شادی عمیق باشه.

کاش نور بیشتر شه.

نزدیک عیده... دلم دل خوش می خواد.

وقتی که آف هستم

دلم تنگه عمیقا. و خسته ام. مدیریت کردن روز آفی که دارم خیلی سخته که به گریه و دلتنگی ختم نشه.

دوستت دارم.

...

عشقو مجانی فروختن مگه باز؟