شب یلدا

شب یلدای عجیبیه‌.

رو زمین هال خوابیدم. با گوشیم دارم رادیو جوان گوش می دم. شاممو گرم کردم قبلش و خوردم.

یک ساعته که از شرکت رسیدم خونه. اون جا کیک گرفتیم بچه های شیفت شب و من با یک برش از کیک هندوانه عکس گرفتم سلفی و در تنهایی.

خدا رو بابت نور این لحظه شکر می کنم.

این شب یلدای عجیب امیدوارم برای همه ی اونایی که مثل من عاشق یلدا هستن، حتی در تنهایی هم خوب باشه. البته امیدوارم هیچ کس تنها نیاشه.

شاید دیگه ننویسم. دلم نور می خواد.

دوست داشتم عکسمو این جا می ذاشتم.

این روزا اصلا انرژی قطره ایم نمی رسه حالم رو یک کم بهتر کنم. میام سر کار و می رم خونه و تو ذهنم خونه ای رو تصور می کنم که یک گوشه اش رو زمین ، در حالی که سرم رو پای کسیه، چنبله شدم و اون فرد که اصلا مهم نیست کیه _چون چهره نداره_ داره با موهام بازی می کنه. منم چشمام بستست و دارم انرژی برای فردام که باز باید بلند شم ذخیره می کنم.

ناامیدم.

هی جونم برای انجام کار درست تموم می شه. هی به لب مرز روانیم می رسم. هی دق می کنم و با این وجود زندگی ادامه داره. کاش فقط یک کم نور می تابید. از این سیاه و سیاهی گاهی واقعا خسته می شم. کم میارم.

همین! کاش واقعا می تونستم پایان بدم. می ترسم.

...

چقدر خسته ام.

یک ساعت تا پایان زمان کاریم مونده.

دوست دارم برم زیر پتوی یک خونه ی امن ادم امنی مچاله شم. اقاجون و جعفری که نیستن پس خونه ی امن و ادم امنی هم نیست.

زودتر کارمو تموم کنم برم خونه...

خسته ام؛ خیلی.