جعفریــــــنامه
بیا توو بابا ![]()
وقتی جعفریم صبحانه می خورد...
بنده حواسم به صبحانه خوردن جعفری نبود و بسیار غصه خوردم که امروز مطلب ننوشته بودم. به خصوص این که برای جعفریه تمام این حرفا رو می نویسم...
بگذریم. چند سال پیش یعنی در واقع سال ۱۳۷۸ من شروع کردم خودم رو اون طور که می خوام، بسازم. از کتاب شفای زندگی نوشته ی لوییز هی، هم بسیار سود بردم. ولی متأسفانه طی چهار سال اخیر هرچه رشته بودم خودم پنبه کردم. چند ماه پیش این کتاب رو برای جعفریم گرفتم و حالا که خونش و بیکارم می خوام دوباره رو خودم کار کنم. شخصیتم رو مجدد اصلاح کنم.
اولین چیزی که می خوام هممون یاد بگیریم اینه که: هر فکری که می کنیم همون می شه، پس ذهن و تفکرمون رو کنترل کنیم.
والّا...
والا از اونجایی که همش خونه ی جعفریم فرصت نوشتن این جا نمی شه. ولی هرچی هست همش عشق و حسّ بودن با جعفریه...
شُکر
این روزا خدا رو از ته دل شکر می کنم.
از بعد روزی که جعفری اومد خواستگاری تا الآن، با این که شاید خودش فکر کنه اوضاعمون افت داشته ولی بیشتر از همیشه، بابتِ وجودش خدا رو شکر کردم. بگذریم!
امروز کلی از همه ی عالم فارغ بودم. تنها توو خونه ی جعفری با کلی سکوت. هیچ کاریم نکردم. چند وقتی می خوام کارم همین باشه. برم اونجا و تا می تونم وقت بگذرونم. تجربه ی جدیدی می شه چون همیشه از بی کاری فرار کردم؛ یعنی حتی اگر کاری هم نداشتم بی مشغله نبودم.
این جوری جعفریمم آروم تره ![]()
در رابطه با وجود خدا و اثباتش من راه های مختلفی رو برای خودم رفتم که در نهایت به این نتیجه رسیدم فطرتم برام بیشترین درجه رو در پذیرش خالق داره. پارسال توو ماشینی نشسته بودم و به برف روی شیشه خیره شده بودم که چه شکل هندسی و بسیار منظمی رو داره. می خوام بگم برای بعضیا این حرفا به شدت مسخرست ولی همینا منو به ایمان نزدیک می کنه. تصویر زیر رو ببینید...

جایی هست، با این که پارک نامیده می شه ولی خلوته! امشب با جعفریم اونجا بازی کردیم. بس که این توپ والیبال رو دنبالم کشونده بودم بیچاره دلش ریش شده بود بالاخره امروز با من اومد. از ساعت شش و خرده ای بیدار و بلند شده و توو محل کارش کلی هم کار راه انداخته و مثل همیشه جای چند نفر کار کرده ولی با این حال نزدیک هشت غروب اومد پیشم.
قبلشم با نیاز که آدم بسیار مثبت اندیش و در عین حال واقع بینیه توو همون محوطه قرار داشتم که دیدن اون هم مزه داد. مرغ میناشون رو هم آورده بود که صدای گربه در می آورد.
اما در مورد چایی باید بگم که خونه ی نیاز خوردم و بعد از چند روز بسیار بهم مزه داد، با جعفریمم خوردم ـ قبلش توو فلاسک آماده کرده بودم ـ که اونم چسبید. صدای جیرجیرک هم میومد که خاطره ی قشنگی رو برام تکمیل کرد...

نتیجه ی منطقی این که جعفری صاحب ذهن بزرگیه ![]()
نماز صبح، رادیو اقتصاد
گمان کنم از ماه رمضون به بعد نماز صبحِ درست و حسابی نخوندم. تازه نمازم تموم شده، چسبید. همیشه از رادیوی موبایلم برای شنیدن اذان استفاده می کنم و موج رادیو اقتصاد. بعضی وقتا برنامه های لحظات مربوط به اذان رو خیلی خوب اجرا می کنن یا دعاهای قشنگی ـ به موجبِ اجرا ـ می ذارن؛ مثل دعای فرج امروزشون.
حتماً من و جعفری بعد از نمازمون همدیگر رو دعا کنیم تأثیر خوب و محکمی می ذاره.
شما هم برای هم دعا کنید.
یک مطلب دیگه! جعفری خیلی خوب می نویسه، برید نظرشو توو پستِ "مثل چی" بخونید می فهمید.
زبونِ زرگری
امروز با جعفری چند تا از آهنگ و ترانه های به شدت مسخره ی قدیمی رو که اتفاقاً خیلی هم خاطره ساز بودن ـ به خاطر خاص بودن یا شاد بودنشون توو اون برهه ی زمانی ـ گوش کردیم. به احتمال خیلی زیاد اگر کسی هم سن یا بزرگتر از من بوده و پدر و مادرش هنرمند نبوده باشن، این ترانه ها رو شنیده. "چیز"ایی رو که سندی، شماعی زاده، شهره، آصف، مرتضی و ... خوندن؛ "زبونِ زرگری"ِ شماعی زاده، "بابا اومده" ی سندی و ...
خلاصه کلی با این بی هنری ها شاد شدیم والبته که شاد کردن خودش می تونه یک جور هنر باشه...
شاهرخ
دنیا رو من می بینم تووی چشای خستت
سایه ی غم نشسته تووی نگاه خستت
.
.
.
تو تشنه ای ولیـــــکن
همیشه خوب و پاکی
.
.
.
بی تو نمی تونم باشم
هرجا برم تو بامنی
مثلِ چی!
گاهی کسانی هستند که قدرتِ درونیِ زیادی دارن ولی توو زندگی نمی تونن احساسِ کامیابی داشته باشن و بر خلاف این، دسته ای از آدم ها هم هستند که با این که "من"ِ قوی ندارند ـ منظورم منِ خودخواه نیستا ـ بسیار هم توو زندگی موفق هستن.
با اجازه ی جعفری بنده منِ قوی دارم ـ بازم می گم منظورم منیّت نیست ـ و گاهی به خاطر تمایلاتِ متعدد و هم زمان استعداد توو اون زمینه ها، گیج و سرخورده می شم چون به هیچ کدومشون هم در عین حال توجه نشون نمی دم و دسترسی به غایت توو اون زمینه ها برام مهم نیست.جعفری هم متوجه شده ولی هنوز راه داره تا به اونجایی برسه که تشخیص دقیق بده که چی کار کنم حسم بهتره.
با جعفری بودن، ولی بهترین حسّ دیروز و امروز و به امید خدا فردامه.
حالا چی شد که اینا رو گفتم خودمم نمی دونم. ولی می دونم که از اول جعفری رو مثلِ "چی" می خواستم! به خاطر همینه که بهش رسیدم.
