روی تخت چوپیه نشستم و ولو هستم. تصور می کنم خون که از رگم بره چه حس خواب آلودگی و رها شدگی می تونه داشته باشه.

فقط به مامان و حجم غصه هاش تو زندگیه که فکر می کنم، نمی ذاره غلطی کنم. مامانی که حتی دلشو نداشتم تو این مدت یک بار از ت با طلاقمون بگم.

چشمامو رو زمین بستم و تو ذهنم دادایی که باید سر تو می کشیدم رو فریاد می زنم. حالم از خودم گرفتست که با ادم بی وجود بی عاطفیی مثل تو بودم