علی رغم این که دیروز سعی کردم برای خودم مفید باشم، امروز داغون بودم. ساعت دو یک دفعه اون حالتای قدیمی پنیک بهم دست داد و زار زدم. به هر حال بابت این که باید می رفتم شرکت و این که اسمش پنیکه و اگر سعی تو کنترلش نمی کردم بی چاره بودم خود درمانده و وحشت زدمو جمع کردم. فقط خودم رو بغل کردم و رفتم زیر لحاف.
یعنی این داستان جعفری سر دراز داره. وقتی وحشت زده و ناایمنم، مضطرب که می شم کارایی که کردم هم باعث نمی شه یاد جدایی نیوفتم. در واقع دودمان روانمو اون اتفاق داده باد و اینه که ...
+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۳ ساعت 1:24 توسط ف
|